تو کامنت پست قبل ، در جواب خانم صبیره ، از زندانی اسیر ذهن صحبت کردم و بذارید یه داستان جالب براتون تعریف کنم از کلاه پدربزرگم
سالهای خیلی دور که من 7-8 سالم بود و میرفتیم روستایی که پدربزرگم باغ بزرگی داشت و گوشه ی باغ خونش بود ، یه روز بحث افتاد که از چی میترسم و نمی دونم که چطور شد بهش گفتم من میترسم تا اخر باغ شما برم و برگردم . پدربزرگم کلاهش رو که همیشه سرش بود از سرش برداشت و گذاشت سر من و بهم گفت تا زمانی که این کلاه سرت هست ، هیچ جک و جونوری نزدیکت نمیشه ، برو اخر باغ بیا.
اونجا تو یه زمین کوهپایه ای و پر از درخت های بزرگ که وقتی از خونه به سمت انتهای باغ میرفتی ، وقتی به عقب نگاه میکردی ، خونه پدربزرگ رو نمی دیدی و چیزی که میدیدی ، فقط درخت های بزرگ بودن و بسته های چای .
زمانی که اون کلاه رو گذاشتم سرم ، اعتماد به تازه ای پیدا کردم و محکم قدم بر میداشتم و تا اخر باغ رفتم ، یادمه غروب هم بود و دیگه داشت تاریک میشد . وقتی به اخرین نقطه رسیدم ، بخاطر وجود اون کلاه از هیچی نمی ترسیدم ، با همون شجاعت برگشتم پیش پدربزرگم ، ازم پرسید چی شد ؟؟؟ گفتم هیچی ندیدم و نترسیدم و هیچی هم بهم نزدیک نشد ( بخاطر اون کلاه )
خندید و گفت ، چیزی برای ترسیدن نیست و این کلاه فقط یک کلاه معمولیه . می دونید معنی بعضی حرف ها رو ادم بعد ها متوجه میشه ، اون زمان واقعا چیزی برای ترس نبود ، چون اصن چیزی برای ترس وجود نداشت و سایه های درخت ها هم در زیر نور ترسی نداشتن و اون کلاه بهم مثل ستونی بود که بهش تکیه کردم و بهم شجاعت داد تا از هیچی نترسم.
اما بعد ها یاد گرفتم که وقتی یه پشتوانه محکم مثل خدا هست ، چه چیزی برای ترس هست؟؟؟
بذارید نشانه های ترس و اعصاب خوردی رو بهتون بگم : 1. پیچوندن مو ، 2: چیز خوردن و هر چیزی اصن مهم نیست گشنه باشی یا سیر ، 3:گوشه گیر شدن و مدام به یه چیز فک کردن ، 4: خوردن یا گازگرفتن چیزی مثل یقه لباس و .
این نشونه ها شاید نمونه بارزش باشه اما وقتی خدایی هست که میشه بهش توکل کرد و مثل دوست قوی و قدرتمندی که در کنارته ، چه چیزی برای ترس وجود داره ؟؟؟ برنامه ام رو نوشته و در بالاش نوشته ام :
کی میخواد جلوی من رو بگیره که انجامش ندم؟؟؟
+ وقتی میگم خدا ، چیزایی یادم میاد که ادم شاخاش در میاد و با خودش میگه این که ، این اتفاق بیفته بسیار ضعیفه ، اما خدا بوده و هوام رو داشته همونطور که خیلی از ماها تجربه ی جالبی داریم . اخه بهم بگید چطور ممکنه شب قدری من برم یه امامزاده ای ، ساعت 2.5-3 صبح یه ماشینی به تورم بخوره که مسافر اون ماشین تا اخر مسیر باهام باشه و دقیقا همونجایی که باید پیاده شی از ماشین و مابقی راه رو پیاده بری اونم پیاده بشه و هم مسیرم باشه تو اون جاده های تاریک و کم نور؟؟؟ نه ، پس خدایی که بهش ادم تکیه میکنه ، محکم پشتت وایساده و خودشم میگه و کسانی که گفتند که پروردگار ما الله است و سپس استقامت کردند، نه ترسی بر آنان است و نه اندوهگین می شوند / احقاف 13 / فصلت 30
درباره این سایت